بهترینها-بیا تبادل لینک
بهترینها-بیا تبادل لینک
من وتو +تبادل لینک هوشمند

همسر و فرزندان امام زمان(عج) 


با توجه به احاديث و زيارات حضرت مهدى ـ ارواحنا فداه ـ داراى همسر و فرزندانى است.
كه همسران آن حضرت از برترين زنان و فرزندان آن بزرگوار ميوه هاى درخت ولايتند كه در دامن آن مادران قدم در عرصه هستى مى نهند. چرا كه نكته مهمى بر اين مطلب اشاره دارد و آن شأن غيبت امام ـ عليهم السلام ـ است. بدين معنا كه امام معصوم در زمان حضور خود در ميان جامعه چون همراه و همگام با مردم است از اين رو گه گاه همسرانى داشته اند كه مناسب شأن عصمت نبوده و فرزندانى متأثر از تربيت جامعه تحويل داده اند. ليك از آنجا كه در زمان غيبت امام ـ عليهم السلام ـ مظهر اسم شريف يا غيب بوده و احدى را مجال ارتباط با سر خدا نيست جز آنكه سنخيت و مشابهتى لازم با آن گنجينه پنهان الاهى يابد، در نتيجه همسران آن حضرت بهترين بانوى زمان خود و فرزندان او نيز آينه دار مقام عصمت اند و بر همين اساس است كه برخى چون فرزندان آن حضرت را ملاقات نموده اند شباهتى وصف ناپذير با پدر گرامى در آنان يافته اند. از اين روست كه امام عصر ـ ارواحنا فداه ـ به ابوالحسن ضراب اصفهانى دستور مى دهد كه امام خود را اين گونه ياد كند:
صل على وليك و ولاة عهده و الائمة من ولده و مدّ فى اعمارهم و زد فى آجالهم و بلغهم اقصى آمالهم دينا و دنيا و الآخرة، انك على كل شىء قدير.
(
پروردگارا) درود فرست بر ولى خود و واليان او و پيشوايانى كه از دودمان اويند و عمرشان را زياده و مهلتشان را انبوه ساز، و ايشان را در بالاترين آرزوهاى دين و دنيا و آخرت نيل بخش همانا تو بر هر كارى توانايى.
فرازهاى ديگرى نيز بر اين نكته رهنمودند:
السلام عليك صلى الله عليك و على آل بيتك الطيبين الطاهرين
درود بر تو، صلوات خداوند بر تو و خاندان پاك و طاهر تو.
هم چنين در صلوات ضراب اصفهانى آمده است:
پروردگار، (آرزوهاى) او را درباره خويش و فرزندان و خانواده و دودمان و پيروان و ...چنا عطا فرما كه ديدگانش روشن گردد.
در همين باره مرحوم سيّد بن طاووس در كتاب جمال الاسبوع مى فرمايد: روايتى با سندهاى متصل يافتم كه حضرت ولى عصر ـ ارواحنا فداه ـ را اولاد بسيارى هست كه در شهرهاى ساحلى دريا حاكم و والى اند و در نيكى و بزرگوارى سرآمد روزگار و در قلّه صفات ابرار و اخيار هستند.
داستان جزيره ى خضراء
مرحوم علامه ى مجلسى داستان جزيره ى خضرا را در جلد 52 كتاب بحارالانوار نقل كرده كه ترجمه ى فارسى آنرا در اينجا متذكر مى شويم.
جزيره ى خضرا
رساله اى يافتم مشتمل بر داستان مشهور جزيره ى خضراء در آبهاى سفيد، كه خواستم آنرا در اين كتاب نقل كنم، زيرا مشتمل بر داستان كسى بود كه به خدمت آن حضرت رسيده است. و چون اين داستان در كتابهاى قدما نبود، آنرا در بخش جداگانه اى آوردم، كه آنچنانكه يافتم نقل مى كنم:
بسم اللّه الرحمن الرحيم
سپاس و ستايش خداوندى را كه نعمت معرفت خود را به ما ارزانى داشت، و توفيق پيروى اشرف مخلوقات و برگزيده ى كاينات حضرت محمّد بن عبداللّهـ صلّى اللّه عليه وآله وسلّم ـ را به ما عنايت فرمود. و ما را به محبّت و مودت امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ و ديگر پيشوايان معصوم از اهل بيت پيامبر ـ عليهم السلام ـ مخصوص و مفتخر گردانيد، كه درود فراوان و تحيّات بى كران بر همه ى آنان باد.
پس از حمد و ثنا، در خزانه ى امير مؤمنان، پيشواى پرهيزگاران، سرور اوصياء و حجّت پروردگار جهانيان حضرت على بن ابى طالب ـ عليه السلام ـ رساله اى يافتم(66) به خط شيخ فاضل، عالم عامل « فضل بن يحيى بن على طيبى كوفى » كه متن آن چنين است:
پس از حمد پروردگار و درود بر پيامبر و اهل بيت بزرگوار آن حضرت، چنين گويد، اين بنده ى محتاج به عفو پروردگار « فضل بن يحيى بن على طيبى كوفى امامى »:
روز نيمه ى شعبان 699 هجرى در مشهد سرور شهيدان، خامس آل عبا، حضرت ابا عبداللّه الحسين ـ عليه السلام ـ از دو استاد فاضل، و دانشمند عامل، استاد « شمس الدين بن نجيح حلّى » و استاد « جلال الدين عبداللّه بن حوام حلّى » شنيدم كه آنان در مشهد امامين همامين، حضرت عسكرين ـ عليهما السلام ـ در سامرّا (سرّمن راه) داستان جالبى را از شيخ صالح، پرهيزگار، متقى و بزرگوار « زين الدين على بن فاضل مازندرانى » شنيده اند، كه چگونه موفق شده به ديار يار رفته، و جزيره ى خضرا را در درياى سفيد(67) زيارت كرده است.
با شنيدن داستان هيجان انگيز تشرف شيخ زين الدين به جزيره ى خضراء، شوق عجيبى در من ايجاد شد كه به خدمت شيخ زين الدين بروم و داستان را از زبان خودش بشنوم و واسطه اى در بين نباشد از خدا خواستم كه اين ديدار را آسان گرداند. تصميم گرفتم كه راهى سامرا شوم، ولى ايشان سامرا را به قصد « حلّه » ترك گفت. تا مثل روش ديرينه اش از حلّه رهسپار نجف اشرف گردد.
در اوايل شوال همان سال (699) در حلّه انتظار مقدم شيخ زين الدين را مى كشيدم كه ناگاه از ورودش آگاه شدم و براى زيارتش بيرون رفتم. مرد بزرگوارى را ديدم كه سوار بر اسب است و عازم منزل شخصيّت بزرگ و معروف حلّه، سيّد فخرالدين حسن بن على موسوى مازندرانى (كه عمرش طولانى باد) مى باشد.
من تا آنروز شيخ زين الدين را نديده بودم ولى به خاطرم گذشت كه اين سواره همان شيخ بزرگوار خواهد بود. به دنبال او راه افتادم و راهى منزل سيّد فخر الدين شدم.
وقتى به در خانه ى سيد فخر الدين رسيدم. او را نزديك در خانه يافتم كه با خوشروئى از من استقبال كرد، و قدوم شيخ زين الدين را مژده داد. دلم از شدت سرور و خوشحالى مى طپيد و هرگز نتوانستم كه خودم را نگه بدارم و در فرصت ديگرى به خدمتش برسم. همراه سيد بزرگوار وارد منزل شدم و دستهاى مبارك « شيخ زين الدين » را بوسيدم.
شيخ زين الدين از سيد فخر الدين خواست كه مرا معرفى كند. سيد فخر الدين گفت: او « فضل بن يحيى طيّبى » و مشتاق ديدار شماست.
شيخ زين الدين به پا خاست و مرا در كنار خود نشاند و چون با پدرم آشنائى داشت، از حال پدرم و برادرم شيخ صلاح الدين جويا شد. در روزهائى كه شيخ زين الدين با پدرم و برادرم رفت و آمد داشت من در شهر « واسط » بودم و در خدمت دانشمند فقيد « ابو اسحاق ابراهيم بن محمّد واسطى » ـ كه از علماى شيعه بود ـ مشغول تحصيل بودم.
مدتى با شيخ زين الدين به گفتگو پرداختم و از لابه لاى گفتگو دريافتم كه شيخ زين الدين مرد دانشمندى است و در علوم فقه و حديث و ادبيات عربى پر مايه است.
آنگاه از شيخ زين الدين خواستم كه حكايتى را كه شيخ شمس الدين و شيخ جلال الدين حلّى برايم تعريف كرده بودند شخصاً برايم تعريف كند.
شيخ زين الدين حكايت تشرّف خود را از آغاز تا انجام در منزل سيد فخر الدين و در حضور او و در حضور گروهى از علماى حلّه كه براى زيارت شيخ آمده بودند، براى من تعريف كردند. متن حكايت شيخ زين الدين كه در روز يازدهم شوال 699 هجرى در حلّه و در منزل سيد فخر الدين از زبان خودش شنيدم، بدون هيچگونه تغيير و تبديل چنين است:
شيخ زين الدين، على بن فاضل مازندرانى فرمود:
ساليان درازى در دمشق مشغول تحصيل علوم دينى بودم. استادى داشتم به نام « شيخ عبدالرحيم حنفى » (خدايش به راه راست هدايت كند) كه در خدمت او اصول و ادبيات عربى مى خواندم. و استاد ديگرى داشتم به نام « زين الدين مغربى اندلسى مالكى » كه مرد دانشمند و فاضلى بود و بر قرائتهاى سبعه آگاهى كامل داشت و در اغلب علوم چون صرف، نحو، منطق، معانى، بيان و اصول مهارت داشت. او مردى خوش اخلاق و به دور از جدال و عناد بود و با مذهب تشيع دشمنى نداشت. وقتى مى خواست نظر شيعه را مطرح كند مى گفت: « علماى اماميه چنين مى فرمايند »، در صورتى كه ديگر علماى سنى بر اهانت « رافضى » تعبير مى كردند. ويژگيهاى اخلاقى او باعث شد كه از ديگر اساتيدم بريدم و همه ى درسهايم را در خدمت ايشان تحصيل كردم.
مدتها گذشت كه من در حلقه هاى درس او مى نشستم و از خرمن علم او خوشه ها مى چيدم، كه براى او مسافرتى پيش آمد و تصميم گرفت دمشق را به قصد مصر ترك كند. به دليل محبّت فراوانى كه در ميان ما بود، مفارقت او بر من سخت گران آمد. او نيز اظهار نمود كه نمى تواند دورى مرا تحمل كند. و پيشنهاد كرد كه در اين سفر او را همراهى كنم.
گروهى از شاگردان غير بومى نيز تصميم گرفتند در خدمت استاد مسافرت كنند. مسافرت بسيار خوشى داشتيم و همه جا از خدمت استاد استفاده مى كرديم تا به قاهره رسيديم، كه بزرگترين شهر مصر است.
استاد مدت 9 ماه در قاهره اقامت كرد و فضلاى مصر از شهرهاى مختلف به قاهره آمدند تا از خدمت استاد استفاده كنند. او در اين مدّت در مسجد « الازهر » مشغول تدريس بود. و فضلاى مصر از خدمتشان استفاده مى كردند. و ما در بهترين وضع در آنجا اقامت داشتيم.
يك روز كاروانى از اندلس آمد و نامه اى از پدر استاد آورد كه نوشته بود حال پدرت به شدت وخيم است، و او مى خواهد پيش از مرگ شما را ببيند. حتماً تأخير نكنيد و پدرتان را دريابيد. استاد وقتى نامه را خواند بسيار متأثر شد و براى بيمارى پدرش اشك ريخت. و تصميم گرفت كه رهسپار اندلس شود.
برخى از شاگردان تصميم گرفتند كه در اين مسافرت استاد را همراهى كنند. من نيز نمى توانستم از او جدا شوم كه بسيار به او علاقمند بودم و استاد نيز به من محبت فراوان داشت. به راه افتاديم و پس از طى منازل به شبه جزيره اندلس (اسپانياى امروزى) رسيديم. در اوّلين آبادى اندلس من به شدت تب كردم و از حركت باز ماندم. استاد به شدت متأثر شد و با ديده هاى اشك آلود به من گفت: جدائى تو براى من بسيار سخت است.
استاد كه ناگزير بود به راه خود ادامه دهد، مرا به واعظ آن آبادى سپرد و 10 درهم به او داد كه وضع من مشخص شود. به او گفت اگر خدا به من شفا عنايت كند، مرا تا شهر او ببرد. با من نيز پيمان بست و خود به راه افتاد. فاصله ى شهر استاد تا آن آبادى از كرانه ى دريا مسافت 5 روز راه بود. من سه روز در آن آبادى ماندم كه قدرت حركت نداشتم. روز سوم نزديكيهاى غروب تب من قطع شد، بيرون آمدم و در كوچه هاى ده به گردش پرداختم. با قافله اى روبرو شدم كه از كوههاى نزديك كرانه ى « بحر غربى »(68) بازگشته بودند و پشم و روغن و ديگر لوازم زندگى خريدارى مى كردند. از وضع شهرهاى آنها جويا شدم، گفتند كه آنها از نزديكى سرزمين بربر آمده اند(69). و سرزمين آنها در كرانه ى دريا و در نزديكى « جزيره هاى شيعيان » است. هنگامى كه اسم « جزيره شيعيان » را شنيدم، دلم براى ديدن آن سامان بى تاب گرديد. گفتند كه از اينجا تا سرزمين آنها مسافت 25 روز راه فاصله است و دو روز از راه بى آب و علف بايد برويم. ولى بعد از آن راه خوبى هست و آبادى ها به يكديگر پيوسته است.
مركبى را به سه درهم كرايه كردم كه منطقه ى بى آب و علف را بر آن سوار شوم. پس از گذشتن از آن دشت، هنگامى كه به اولين آبادى رسيديم، مركب را به صاحبش رد كردم و پس از آن به اراده ى خودم از يك آبادى به آبادى با پاى پياده مى رفتم، تا به سرزمين آنها رسيدم. آنجا به من گفتند: شما مسافت سه روز راه داريد تا به جزيره هاى شيعيان برسيد. بدون درنگ راه را ادامه دادم تا سرانجام به جزاير شيعيان رسيدم. به شهرى رسيديم كه داراى چهار قلعه و برجهاى بلند و محكمى بود. ديوارهاى جزيره از كرانه هاى دريا برافراشته شده بود. از دروازه ى بزرگ شهر، كه دروازه ى بربر نام داشت وارد شدم و در كوچه هاى شهر به گردش پرداختم. از مسجد شهر پرسيدم، راهنمائى كردند و به مسجد رفتم. مسجد شهر بسيار بزرگ و با شكوه و در كرانه ى غربى جزيره و مشرف به دريا بود.
در گوشه اى از مسجد نشستم تا دمى استراحت كنم، ناگهان صداى مؤذن برخاست و اذان ظهر را گفت. و در اذان « حيّ على خير العمل » گفت(70)، چون از اذان فارغ شد، براى تعجيل ظهور ولى عصرـ ارواحنا فداه ـ دعا كرد. من ديگر نتوانستم جلو گريه ام را بگيرم و بشدت اشك شوق ريختم.
مردم گروه گروه وارد مسجد شدند، از چشمه اى كه در زير درختى سمت شرقى مسجد روان بود وضو ساختند. هنگامى كه ديدم بر طبق تعاليم اهل بيت ـ عليهم السلام ـ وضو مى گيرند بسيار خوشحال شدم. سپس يك مرد خوش سيما از ميان آنها وارد محراب شد و صفها آراسته گشته و نماز ظهر را با جماعت ادا كردند نماز را با آداب و سنن واجب و مستحبى از مقدمات و تعقيبات و تسبيحات، مطابق روش منقول از پيشوايان معصوم ـ عليهم السلام ـ انجام دادند. از رنج راه دور و دراز بقدرى خسته بودم كه نتوانستم با آنها به نماز برخيزم. چون از نماز فارغ شدند به من نگاه كردند و از اينكه من در جماعت آنها شركت نكردم، انتقاد كردند و پرسيدند: اهل كجا هستى و چه مذهبى دارى؟
گفتم: از مردم عراق هستم و به يكتائى خدا و رسالت پيامبر اكرم ـ صلّى اللّه عليه وآله وسلّم ـ گواهى مى دهم. گفتند: اين شهادت كه تو گفتى، به تو هيچ سودى ندارد جز اينكه در دنيا خونت بر مسلمانان حرام است. چرا شهادت سوم را نمى گوئى تا اهل بهشت باشى؟ گفتم: آن چيست؟ مرا ارشاد فرمائيد، خداوند شما را بيامرزد. امام جماعت گفت: شهادت سوم اينست كه شهادت بدهى: امير مؤمنان، سرور پرهيزگاران و پيشواى روسفيدان حضرت على بن ابى طالب و يازده فرزندش ـ عليهم السلام ـ جانشينان و خلفاى بلا فصل پيامبر اكرم ـ صلّى اللّه عليه وآله وسلّم ـ مى باشند، كه خداوند طاعت آنها را واجب كرده، امر و نهى خود را توسط آنها به مردم رسانيده و آنها را حجت خود در روى زمين قرار داده و به بركت آنها به مردم امان داده است. پيامبر راست گو و امين ـ صلّى اللّه عليه وآله وسلّم ـ در شب معراج و در آن مقام تقرّب (قابَ قَوْسَيْنِ أو أدْنى)بدون هيچ واسطه از پروردگار عالم شنيده است كه آنها را يكى پس از ديگرى نام برده و اطاعتشان را بر خلايق واجب گردانيده است. چون به سخنانشان گوش دادم خداى را سپاس گفتم و بى نهايت مسرور و خوشحال شدم و همه ى رنج سفر از بين رفت و آنانرا آگاه ساختم از اينكه من هم در مذهب آنها هستم و به گفتار آنان معتقدم با عنايت خاصى به من توجه كردند و محلى را در يكى از گوشه هاى مسجد براى من اختصاص دادند. و در مدت اقامت من در آن شهر با محبت و احترام با من رفتار كردند. و امام مسجد همواره با من بود و من از مصاحبت او بسيار خوشوقت بودم. يك روز از امام مسجد پرسيدم: من در اين شهر زراعتى نمى بينم، پس آذوقه ى شما از كجا مى آيد؟ گفت: از جزيره ى خضراء، در آبهاى سفيد، از جزيره هاى اولاد حضرت صاحب الزمان ـ ارواحنا فداه ـ . گفتم: سالى چند بار آذوقه براى شما مى آيد؟ گفت: دو بار مى آيد، يكى آمده و يكى خواهد آمد.
گفتم: كى خواهد آمد؟ گفت: چهار ماه ديگر. از طولانى بودن مدت اندوهگين شدم، هر روز از خدا مى خواستم كه اين بار زودتر بيايد و من با چشم خود آنرا ببينم.
مدت چهل روز من آنجا اقامت كردم و در اين مدت در نهايت تكريم و احترام بودم. عصر روز چهلم احساس كردم كه دلم گرفته است، به كنار دريا رفتم و در آنجا به سياحت پرداختم. به طرف مغرب مى نگريستم، كه گفته بودند آذوقه ى آنها از آن سمت مى آيد، از دور چيزى را ديدم كه در حركت است. پرسيدم كه آيا در دريا مرغهاى سفيدى هست؟ گفتند: نه، مگر چيزى ديدى؟ گفتم: آرى. گفتند: پس آذوقه ى ما مى آيد. اينها كشتيهائى است كه هر سال از شهرهاى فرزندان امام زمان ـ ارواحنا فداه ـ به سوى ما مى آيند. چيزى نگذشت كه كشتيها رسيدند. ولى اهل شهر مى گفتند: اين بار كشتيها زودتر از وقت معين آمده است. نخست يك كشتى بزرگ لنگر انداخت، سپس 6 كشتى ديگر پهلو گرفت تا هفت كشتى كامل گشت. از كشتى بزرگ پيرمردى بلند قامت، چهار شانه، خوش سيما، با جامه هاى آراسته، پياده شد و وارد مسجد گرديد وضوء كاملى ساخت، آنچنانكه از پيشوايان معصوم ـ عليهم السلام ـ رسيده است و نماز ظهر و عصر را خواند و چون از نماز فارغ شد روى به من كرده سلام گفت و من پاسخ گفتم.
گفت: نام تو چيست؟ به نظرم نام تو « على » باشد. گفتم: آرى، آنگاه مانند كسى كه با من سابقه ى آشنائى چندين ساله داشته باشد، به گفتگو پرداخت. سپس گفت: نام پدر شما چيست؟ خيال مى كنم « فاضل » باشد؟ من مطمئن شدم كه اين شخص در اين مسافرت با ما بوده است كه اين چنين از نام و نسب من آگاه است.
پرسيدم: از كجا مرا مى شناسى؟ آيا از دمشق تا مصر با ما همسفر بودى؟ گفت: نه. گفتم: از مصر تا اندلس با ما بودى؟ گفت: نه. من هرگز با شما نبودم، به جان مولاى ما حضرت صاحب الزمانـ ارواحنا فداه ـ . گفتم: پس نام من و پدرم را از كجا مى دانى؟ گفت: نام و نشانى و خصوصيات تو و مرحوم پدرت به من گفته شده است و من ترا با خودم به جزيره ى خضرا خواهم برد. من بسيار خوشحال شدم و از خوشحالى در پوست خود نمى گنجيدم. به طورى كه اهل شهر مى گفتند: او هر بار كه مى آمد سه روز آنجا مى ماند، ولى اين بار يك هفته آنجا اقامت كرد. آذوقه را به صاحبانش كه مقرر بود رسانيد و از آنها دستخط گرفت كه آذوقه شان رسيد. آنگاه عازم حركت شد و مرا با خود برد.
شانزده روز در خدمت آن پيرمرد كه نامش محمد بود با كشتى طى مسافت كرديم. روز شانزدهم به منطقه اى رسيديم كه آب دريا سفيد بود! من از روى تعجب خيره خيره به آب نگاه مى كردم. پيرمرد پرسيد: چه شده؟ به دريا اين قدر خيره شده اى! گفتم: من دريا را به رنگ ديگر مى بينم اين شباهتى به آب دريا ندارد. گفت: آرى اينجا آبها سفيد است، اينجا درياى سفيد است و آنجا « جزيره ى خضرا » است. اين آبهاى سفيد از هر طرف، جزيره را احاطه كرده است از هر طرف به سوى جزيره ى خضرا بيائى، به اين آبها برخورد مى كنى. از حكمت خدا و ببركت مولا و پيشواى ما حضرت صاحب الزمان ـ ارواحنا فداه ـ كشتيهاى دشمنان ما در اين آبها غرق مى شود، هر چقدر هم محكم باشند.
از آب دريا خوردم، شيرين همانند آب فرات بود. آبهاى سفيد را پيموديم تا به جزيره ى خضراء رسيديم كه همواره آباد و ساكنانش دلشاد باد. كشتى در كنار جزيره پهلو گرفت و ما از كشتى پياده شده وارد شهر شديم. آن شهر در ميان هفت قلعه استوار با ديوارهاى محكم و برجهاى به آسمان كشيده شده، با آبشارها و چشمه سارها و اقسام ميوه ها، زيباترين شهرى بود كه ديدم. در اين شهر بازارهاى وسيع و حمامهاى فراوان وجود داشت و بيشتر ساختمانهاى آن از مرمر شفاف ساخته شده بود. و مردمان شهر با قامتى راست و استوار و جامه هائى آراسته و قيافه هائى جذّاب، در هاله اى از شكوه و وقار ديده ها را خير مى ساختند. از ديدن شهر و شكوه آن، آنچنان مسرور شدم كه روحم از اين مناظر پرواز مى كرد. مدتى در منزل شيخ محمد استراحت كرده و سپس به مسجد رفتم. در مسجد جماعت انبوهى بود و در ميان آنها مردى نشسته بود كه من از وصف او ناتوانم. بسيار باوقار، متين و با هيبت بود. او را « سيد شمس الدين محمد عالم » مى خواندند. جماعتى كه دور جناب سيد شمس الدين حلقه زده بودند در محضر او قرآن، اصول دين، فقه و اقسام علوم عربى را فرا مى گرفتند. فقهى كه جناب سيد شمس الدين تدريس مى كرد، مسأله مسأله بود; و هر مسأله اى را از حضرت صاحب الزمان ـ ارواحنا فداه ـ نقل مى كرد. هنگامى كه به محضر سيد بزرگوار شرفياب شدم، به من خوشامد فرمود و در كنار خود مرا جاى داد. و از رنج راه و مشقت سفر پرسيد. و بيان داشت كه تمام احوالالت من به محضرشان رسيده است و شيخ محمد كه مرا به جزيره ى خضراء هدايت نموده به امر جناب سيد شمس الدين بوده است، كه خداوند سايه اش را مستدام بدارد.
سپس دستور داد كه غرفه اى را در گوشه اى از گوشه هاى مسجد به من اختصاص دهند كه در آنجا راحت باشم. سپس خطاب به من كرده، فرمود: اينجا از آنِ تست، هر وقت كه خواستى تنها باش و استراحت كن. از محضر سيد مرخص شدم و به غرفه ى خود رفتم و تا عصر به استراحت پرداختم. طرف عصر كسى كه مسئول من بود به من پيغام آورد كه در غرفه باشم كه جناب شمس الدين با گروهى از ياران براى صرف شام به غرفه ى من خواهند آمد. با كمال خوشوقتى پذيرا شدم. طولى نكشيد كه جناب سيد با جمعى از اصحابش تشريف آوردند و سفره ها پهن شد و غذا چيده شد. در محضر جناب سيد شام خورديم و براى نماز مغرب و عشا رهسپار مسجد شديم(71). پس از اداى نماز مغرب و عشا، جناب سيد به منزلش تشريف بردند و من به غرفه ام بازگشتم. هيجده روز بدين منوال گذشت و هر روز از محضر جناب سيد شمس الدين استفاده مى برديم كه خداوند به سلامت بدارد. نخستين نماز جمعه كه در محضر جناب سيد برگزار شد، ديدم كه سيّد، جمعه را به عنوان دو ركعت واجب ادا كردند و من از ايشان پيروى نموده، نماز جمعه را با ايشان ادا كردم. چون از نماز فارغ شد، عرضه داشتم: نماز جمعه را به عنوان واجب ادا كرديد! فرمود: آرى. چون تمام شرائط وجوب جمعه فراهم است. در دل گفتم: شايد حضرت ولى عصر ـ ارواحنا فداه ـ در نماز شركت داشتند. چون خلوت شد، از جناب سيد پرسيدم: آيا امام ـ عليه السلام ـ در نماز حاضر بودند؟ فرمود: نه، ولى من نائب خاص آن حضرت هستم و به امرى كه از ناحيه ى مقدسه صادر شده، جمعه را اقامه مى كنم(72). از جناب شمس الدين پرسيدم: آيا امام را ديده اى؟ فرمود: نه، ولى پدرم ـ رحمة اللّه عليه ـ مى گفت: كه صداى آن حضرت را شنيده بود ولى شخص آن حضرت را نديده بود. اما پدرش ـ رحمة اللّه عليه ـ هم شخص آن حضرت را ديده بود و هم صدايش را شنيده بود. پرسيدم: چگونه است كه به يكى اين افتخار نصيب مى شود و به ديگرى نمى شود. فرمود: برادر! خداوند تبارك و تعالى هر كه را بخواهد، مشمول الطاف خود مى گرداند. همه ى اينها بر اساس حكمت الهى است، خداوند برخى از بندگانش را به اعطاى مقام رسالت، نبوت، و امامت گرامى داشته است و آنها را حجت خود قرار داده است تا هر كه هلاك شود حجت بر او تمام باشد و هر كه هدايت شود بر اساس برهان و حجت به راه راست هدايت شود. خداوند از روى لطف، لحظه اى روى زمين را خالى از حجت قرار نداده است(73) و براى هر حجّتى سفيرى قرار داده است كه فرمانهاى او را ابلاغ نمايد. آنگاه جناب سيد شمس الدين دست مرا گرفت و به خارج شهر برد و به سوى بستانها رفتيم. در آنجا رودها و بستانهاى بسيار مى ديدم كه انواع و اقسام ميوه ها از انگور و انار و گلابى و غيره در آنجا موجود بود كه در ايران و عراق و شامات نظير آنها را نديده بودم و در بزرگى و زيبائى و شيرينى با ميوه هاى مشابهش قابل قياس نبود. در بستانها قدم مى زديم كه مرد خوش سيمايى با دو جامه كه از پشم سفيد بود از نزديكى ما گذشت. از سيد پرسيدم اين مرد كيست؟ كه هيبتش مرا به شگفت وا داشت؟
فرمود: اين كوه بلند را مى بينى؟
گفتم: آرى.
فرمود: در وسط آن محل با شكوهى است كه در آنجا چشمه اى زير درخت پر شاخ و برگ هست و در آنجا قبّه اى از آجر هست و اين مرد با يك نفر ديگر خادم آن قبه هستند. من هر صبح جمعه به آنجا مى روم و از آنجا امام ـ عليه السلام ـ را زيارت مى كنم.
من در آنجا دو ركعت نماز مى خوانم و در آنجا ورقه اى مى يابم كه هر چه نياز دارم در آن نوشته شده است.
هر حادثه اى پيش آيد و هر محاكمه اى در ميان مؤمنين انجام دهم، حكمش را در آن ورقه مى يابم و به آن عمل مى كنم.
تو نيز شايسته است كه به آنجا روى و امام ـ عليه السلام ـ را از آنجا زيارت كنى.
به دستور جناب سيد بر فراز كوه رفتم و آن قبه را به طورى كه جناب سيد توصيف كرده بود، يافتم. آنجا دو نفر خادم نيز يكى مرا شناخت و به من خوشامد گفت و ديگرى مرا نشناخت و به من اعتراض كرد. خادمى كه مرا در حضور سيد ديده بود به او گفت: من او را مى شناسم، من او را در خدمت سيد شمس الدين ديده ام. پس او نيز به من عنايت فرمود و با من به گفتگو پرداختند. آنگاه نان و انگور آوردند خوردم، سپس از آب آن چشمه خوردم و وضو گرفتم و دو ركعت نماز خواندم.
از خادمها پرسيدم: رؤيت امام ـ عليه السلام ـ چگونه ميسّر است؟ گفتند: هرگز ممكن نيست و ما اجازه نداريم كه به كسى خبر بدهيم.
از آنها درخواست كردم كه در حق من دعا كنند پس در حق من دعا كردند و از خدمتشان مرخص شدم و از كوه پائين آمدم.
وقتى به شهر رسيدم به منزل سيد شمس الدين رفتم، در خانه نبود. به منزل شيخ محمد رفتم كه راهنماى من بود، و درباره ى كوه و آنچه در آن ديده بودم با او صحبت كردم و گفتم كه يكى از خادمها به من اعتراض كرد.
او گفت: به جز سيد شمس الدين و امثال او كسى حق ندارد به اين كوه برود و به همين جهت مورد اعتراض واقع شده اى.
از او در مورد جناب سيد شمس الدين پرسيدم، گفت: او از اولاد حضرت صاحب الزمان ـ ارواحنا فداه ـ است و ميان او و حضرت ولى عصر ـ ارواحنا فداه ـ پنج واسطه هست.
شيخ زين الدين على بن فاضل مى گويد: به جناب سيد شمس الدين ـ اطال اللّه بقاه ـ گفتم: آيا اجازه مى فرمائيد كه مسائل مورد نياز را از محضر شما فرا گرفته به شيعيان نقل كنم و قرآن را در محضر شما بخوانم و مطالبى كه بر من مشكل شده از محضرتان استفاده نمايم؟
فرمود: اگر چنين ضرورتى هست، از قرآن شروع كن. در محضر جناب سيد شمس الدين شروع به قرائت قرآن كردم. در هر آيه اى كه در ميان قاريان اختلافى بود به موارد اختلاف اشاره مى كردم و مى گفتم: « حمزه چنين خوانده »، « كسائى چنين خوانده »، « عاصم چنين خوانده » و « ابن كثير چنين خوانده است ».
جناب سيد شمس الدين فرمود: ما اينها را نمى شناسيم، قرآن بر هفت حرف نازل شده است، مجموع قرآن پيش از هجرت و بعد از هجرت به تدريج بر پيامبر اكرم ـ صلّى اللّه عليه وآله وسلّم ـ نازل شد. بعد از « حجّة الوداع » جبرئيل امين بر آن حضرت نازل شد و گفت: يا محمّد ـ صلّى اللّه عليه وآله وسلّم ـ قرآن را بخوان تا آغاز و انجام هر سوره اى را براى شما باز گويم، و شأن نزول آنها را بيان كنم.
آنگاه امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ ، امام حسن ـ عليه السلام ـ، امام حسين ـ عليه السلام ـ، ابىّ بن كعب، عبداللّه بن مسعود، حذيفه بن يمان، جابر بن عبداللّه انصارى، ابو سعيد خدرى، حسان بن ثابت، و گروهى از برگزيدگان اصحاب جمع شدند و پيامبر اكرم ـ صلّى اللّه عليه وآله وسلّم ـ قرآن را از اول تا آخر قرائت فرمود. در هر آيه اى اختلافى بود جبرئيل آنرا بيان مى كرد و امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ آنرا بر روى ورقه اى از پوست مى نوشت. همه ى قرآن قرائت حضرت امير ـ عليه السلام ـ است . . .
قرآنى كه امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ به خط خود آنرا نوشته است، در محضر حضرت ولى عصر ـ ارواحنا فداه ـ محفوظ است. تمام احكام حتى « ارش خدش » در كلام خالق است و هيچ ترديدى در صحّت آن نيست. و اين مطلبى است كه از حضرت ولى عصر ـ ارواحنا فداه ـ صادر شده است.
شيخ زين الدين على بن فاضل گفت: از جناب سيد شمس الدين مسائل بسيارى پرسيدم و فرا گرفتم كه بيش از 90 مسأله است و آنها را در يك مجلد گرد آوردم و آنرا « فوائد شمسيه » نام نهادم. كه فقط به شيعيان خالص آنرا ارائه مى دهم. انشاء اللّه تو نيز آنرا خواهى ديد.
جمعه ى دوم كه جمعه ى وسطى از جمعه هاى ماه بود، نماز جمعه را با جناب سيد شمس الدين خواندم. پس از نماز جناب سيد براى بيان مسائل، ارشاد و افاده ى مؤمنان در مجلس نشست و من به سخنان او گوش مى دادم كه ناگهان متوجه شدم در بيرون مسجد صداى هرج و مرج مى آيد. از جناب سيد پرسيدم، اين چه صدائى است؟ فرمود:
ـ در هر روز جمعه در وسط هر ماه لشكريان ما سوار مى شوند و انتظار فرج مى كشند.
از سيد بزرگوار اجازه گرفتم و براى تماشاى آنها بيرون رفتم. جمعيت انبوهى را ديدم كه تسبيح، تحميد و تهليل مى گفتند و براى تعجيل فرج امام قائم به امر خدا، و ناصح به دين خدا حضرت (م ح م د) ابن الحسن المهدى، حضرت صاحب الزمان ـ ارواحنا فداه ـ دعا مى كردند.
وقتى به مسجد بازگشتم جناب سيد شمس الدين فرمود: آيا لشكر ما را ديدى؟ گفتم: آرى. فرمود: آيا امراى آنها را شمردى؟ گفتم: نه. فرمود: تعداد آنها 300 نفر مى باشد. فقط 13 نفر مانده است كه تعداد ياران حضرت ولى عصر ـ ارواحنا فداه ـ كامل شود.
پرسيدم: سرور من! آيا فرج كى خواهد بود؟ فرمود: برادر من! آگاهى از آن مخصوص حضرت پروردگار است و موكول به مشيت حضرت احديت است. اى بسا شخص امام ـ ارواحنا فداه ـ نيز از آن آگاه نباشد.
براى فرج نشانه هائى هست كه يكى از آنها سخن گفتن ذوالفقار(76) است كه از غلاف خود خارج شود و بگويد: اى ولى خدا بپا خيز، و به وسيله ى من و به نام خدا دشمنان خدا را نابود كن. و يكى از آنها سه صدا است كه همه، آنها را مى شنوند:
1
ـ اى گروه مؤمنان، « أزِفَتِ الآزِفَةُ » ( وقت ظهور فرا رسيده است )
2
ـ لعنت خدا بر كسانى باد كه بر محمد و آل محمد ستم روا داشتند.
3
ـ سيمائى بر خورشيد ظاهر شده ندا مى دهد: خداوند، ولى عصر حضرت (م ح م د) ابن الحسن المهدى را برانگيخته است، به سخنان او گوش فرا دهيد و اوامر او را اطاعت كنيد.
گفتم: مولاى من، از اساتيد ما روايتى به ما رسيده است كه حضرت ولى عصر ـ ارواحنا فداه ـ در مورد غيبت كبرا فرموده است: پس از غيبت من، هر كس ادعا كند كه مرا ديده است او را تكذيب كنيد. پس چگونه است كه برخى از شما او را ديده اند؟
فرمود: اين روايت صحيح است ولى مربوط به زمانى است كه دشمنان اهلبيت از فرعونهاى بنى عباس فراوان بودند و شيعيان ناچار بودند حتى از آوردن نام مبارك آقا، پرهيز كنند. اما اكنون، زمان طولانى شده و دشمنان نوميد گشته اند و سرزمين ما به دور از تيررس دشمنان است و آنها از بركت حضرت صاحب الزمان ـ ارواحنا فداه ـ راهى ندارند كه به ما برسند و به ما ناراحتى ايجاد كنند.
گفتم: علماى شيعه نقل مى كنند كه حضرت، خمس را به شيعيان خود از اولاد حضرت على ـ عليه السلام ـ مباح ساخته است.
فرمود: بلى چنين است.
گفتم: آيا شيعيان مى توانند از برده هائى كه اهل سنت اسير گرفته اند خريدارى كنند؟ فرمود: آرى و از غير آنها. زيرا امام ـ عليه السلام ـ مى فرمايد: با آنها آنچنان رفتار كنيد كه آنها با خود انجام مى دهند.
]
اين دو مسأله، غير از مسائلى است كه در كتاب فوائد الشمسيه گرد آوردم.[
جناب سيد شمس الدين فرمود: حضرت ولى عصر ـ ارواحنا فداه ـ در يك سال فرد، از مكه معظمه در ميان ركن و مقام ظاهر مى شود. مؤمنان بايد در انتظار آن روز باشند. گفتم: سرور من، بسيار علاقمندم تا هنگامى كه خداوند اجازه ى فرج و امر به ظهور فرمايد در خدمت شما بمانم.
فرمود: برادر جان به من دستور رسيده كه شما به وطن خود باز گرديد كه هرگز براى من و براى شما امكان مخالفت نيست. زيرا شما اهل و عيال داريد و مدتى از آنها دور شده ايد و بيش از اين جايز نيست از آنها دور باشيد.
بسيار اندوهگين شدم و اشك ريختم و عرضه داشتم آيا مى توان در اين زمينه بار دوم كسب تكليف كرد؟ فرمود: نه.
گفتم: آيا به من اجازه مى فرمائيد همه ى آنچه ديده ام بازگو كنم؟ فرمود: آرى براى آرامش دل مؤمنان مى توانى. به جز فلان و فلان را. آنگاه مطالبى را كه نبايد نقل كنم براى من معين فرمود.
گفتم: سرور من، آيا نمى توان به جمال عالم آراى حضرت ولى عصر ـ ارواحنا فداه ـ نگاه كرد؟ فرمود: نه. ولى بدان كه هر مؤمن مخلص او را مى بيند ولى نمى شناسد.
گفتم: من از بندگان مخلص آقا هستم ولى آن حضرت را نديده ام.
فرمود: نخير، شما دو بار جمال آقا را ديده اى.
يكى هنگامى كه براى اولين بار به سامرّا مى رفتى. كه يارانت جلوتر از شما رفتند و شما تنها ماندى، تا به رودخانه اى رسيدى كه آب نداشت. آنجا سواره اى را ديدى كه بر اسب سفيد سوار است و نيزه اى بلند در دست دارد و سرنيزه اش دمشقى است. آنجا بر جامه هايت ترسيدى، فرمود: نترس با شتاب برو كه دوستانت در زير درخت در انتظار تو نشسته اند. آن واقعه دقيقاً يادم آمد و گفتم: آرى چنين اتفاقى بر من افتاده است مولاى من.
فرمود: و يكبار ديگر هنگامى كه با استاد اندلسى خود از دمشق به سوى مصر راه افتادى و در راه از قافله جدا ماندى و به شدت ترس و وحشت بر تو غلبه كرد. آنجا نيز سواره اى را ديدى كه بر اسب پيشانى سفيدى سوار است و نيزه اى به دست دارد و به تو فرمود: نترس كه در سمت راست تو آبادى هست، برو به آن آبادى و شب را در آنجا بيتوته كن. مذهب و آئين خود را آنجا باز گوى كه آنها و چند آبادى ديگر در جنوب دمشق بر آئين على بن ابى طالب و پيشوايان معصوم ـ عليهم السلام ـ از فرزندان او هستند. آيا چنين بود اى پسر فاضل؟ گفتم: آرى چنين بود و من رفتم شب را در آنجا خوابيدم، و از آنها پرسيدم، چه مذهبى داريد؟ بدون تقيه گفتند: ما بر مذهب على بن ابى طالب و پيشوايان معصوم از اهل بيت او هستيم و به من خيلى احترام كردند. و از آنها پرسيدم: اين مذهب چگونه به دست شما رسيده است؟ آنها گفتند: هنگامى كه عثمان جناب ابوذر غفارى را به شام تبعيد كرد، معاويه نيز او را به سرزمين ما تبعيد كرد، از بركت مقدم جناب ابوذر چندين آبادى در اين منطقه با مذهب اهل بيت عصمت و طهارت آشنا شدند كه يكى از آنها آبادى ماست. به جناب سيد شمس الدين گفتم: سيد و سرور من! آيا امام ـ عليه السلام ـ در هر فاصله اى خانه ى خدا را زيارت مى كند؟ فرمود: اى پسر فاضل! دنيا زير پاى « مؤمن » يك قدم بيش نيست، كجا رسد به كسى كه جهان به بركت او و پدران او برپاست، آرى امام ـ عليه السلام ـ هر سال در موسم حج شركت مى فرمايند و پدران بزرگوارش را در مدينه، عراق و طوس زيارت مى كنند و به سرزمين ما باز مى گردند. سپس جناب سيد شمس الدين به من دستور دادند كه در مراجعت درنگ نكنم و در بلاد مغرب توقف نكنم. جناب سيد فرمودند كه درهم هاى آنها چنين ضرب شده است.
لا اله إلاّ اللّه، محمد رسول اللّه ـ صلّى اللّه عليه وآله وسلّم ـ علي ولي اللّه، م ح م د ابن الحسن القائم بأمر اللّه،
و پنج درهم از آنها به من عنايت فرمود كه براى بركت آنها را حفاظت مى كنم.
آنگاه جناب سيد دستور فرمود كه مرا با همان كشتى كه آمده بودم به نخستين آبادى كه در سرزمين بربر رسيده بودم، باز گردانيدند.
جناب سيد به من مقدارى گندم و جو دادند كه در آن سرزمين بربر آنها را به 140 دينار طلا از دينارهاى مغرب فروختم، و با آن پول عزيمت حج نمودم.
براى امتثال امر جناب سيد شمس الدين به اندلس نرفتم، و از سرزمين بربر به طرابلس غرب رفتم و از آنجا با حجاج مغربى به مكّه ى معظمه مشرف شدم. و پس از اداى مراسم حج به عراق بازگشتم و تصميم دارم تا آخر عمر در نجف اشرف اقامت كنم و مجاور حرم مطهر امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ باشم.
شيخ زين الدين على بن فاضل گفت: در جزيره ى خضرا فقط نام پنج نفر از علماى شيعه مطرح بود:
1
ـ سيد مرتضى (علم الهدى)
2
ـ شيخ طوسى
3
ـ محمّد بن يعقوب كلينى
4
ـ ابن بابويه
5
ـ شيخ ابو القاسم جعفر بن اسماعيل حلى قدس اللّه ارواحههم.
نقد و بررسى اصل سند
1 ـ نخستين كتابى كه در مورد جزيره ى خضراء نوشته شده كتاب الجزيرة الخضراء تأليف « فضل بن يحيى » از علماى قرن هشم است او داستان تشرف على بن فاضل را به جزيره ى خضراء نخست در كربلا (15 شعبان 699) از آقايان شمس الدين محمّد بن نجيح حلى و جلال الدين عبداللّه بن حوام حلى شنيد. آنگاه رهسپار حله شد تا به خدمت على بن فاضل برسد و داستان تشرفش را بدون واسطه از شخص ايشان بشنود. او روز 11 شوال 699 به آرزوى خود نائل آمد و داستان تشرّف على بن فاضل مازندرانى را از زبان خودش شنيد و آنرا در كتابى به نام « الجزيرة الخضراء » گرد آورد.
2
ـ قاضى نور اللّه شوشترى در كتاب پر ارج « المجالس » مى نويسد: « محمّد بن مكى » معروف به شهيد اوّل داستان جزيره ى خضراء را با سند خود از على فاضل نقل كرده و به خط خود نوشته است با توجّه به اينكه شهيد اوّل برجسته ترين علماء شيعه است و اين داستان را بصورت مستند از على بن فاضل نقل كرده و به خط خود نوشته بر اهميت مطلب مى افزايد. در بين علماء شيعه بسيارى از بزرگان متعرّض اين داستان شده اند كه خود دليل محكمى بر صدق قضيّه مى باشد:
3
ـ على بن حسين بن عبدالعالى متوفى 940 هـ و مشهور به محقق كركى كه از فقهاى مشهور جهان تشيع است، اين كتاب را در عهد شاه طهماسب صفوى به فارسى ترجمه كرده; او رساله ى فضل بن يحيى را ترجمه كرده است.
4
ـ شيخ حر عاملى (متوفى 1104 هـ) در كتاب گرانقدر اثبات الهداة در ضمن معجزات حضرت ولى عصر ـ ارواحنا فداه ـ اين حكايت آورده است.
5
ـ علامه ى مجلسى، متوفى 1110 هـ متن كامل كتاب الجزيرة الخضراء را در كتاب بحارالانوار نقل مى نمايد.
6
ـ آيت اللّه بحر العلوم، متوفّى 1212 هـ كه خود از تشرّف يافتگان به پيشگاه مقدس حضرت ولى عصر ـ ارواحنا فداه ـ است در رجال خود به هنگام بحث از سيد مرتضى علم الهدى به قصه ى جزيره ى خضراء استشهاد مى كند.
7
ـ مرحوم حاجى نورى ترجمه كامل داستان را در كتاب نجم الثاقب درج كرده است.
8
ـ حاج شيخ على اكبر نهاوندى، متن كامل آنرا در كتاب پر ارج العبقرى الحسان آورده است و تعداد بسيارى از علماء ديگر متعرض اين داستان شده اند كه بيهوده سخن به اين درازى نباشد(79).

پی نوشتهای غیبت صغری


 

[1] ..

سرداب به معناي زيرزمين است كه در گرماي تابستان به آن پناه مي‌بردند و در اينجا منظور زيرزمين خانه ‌ي امام حسن عسكري(عليه‌ السّلام) مي‌باشد.
[2] .
بحار ج52 ، ص52 و 53
.
[3] .
نگاهي بر زندگي حضرت مهدي(عج) ، صص 36-39
.
[4] .
الامام المهدي من المهد الي الظّهور، ص20 و 21.


نظرات شما عزیزان:

حسین
ساعت21:06---25 مهر 1389

سلام ازاينکه به وبلاگم سرزديد متشکرم
اميدوارم زير سايه خداي مهربون سالم و خندون باشيد

منم براي شما آرزوي موفقيت و سعادت دارم


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








نوشته شده 25 مهر 1389برچسب:, توسط یاسر اسدی نعمتی
.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.




افزایش آمار
خدمات وبلاگ نویسان